ادامه راه شهيدان


 






 

گفتگو با خانم طاهره نوروزي (مادر شهيد حسن حيدري)
 

درآمد
 

شهيد حسن حيدري از جمله اصحاب رسانه اي بود كه در شبكه خبر، دستيار تصوير برداري سيد شيرازي بود.او با دوستان ديگرش چون،شهيد جواد فرهاني و مهدي اناري و...دردانشكده خبر درس خواندند و با رضايت خداوند ،پرونده زميني اش آسماني شد و در امتحان الهي قبول شد.پرونده زندگاني كوتاه و پربار او را از زبان مادر بزرگوارش ورق مي زنيم .

لطفاً شهيد حسن حيدري را معرفي كنيد.
 

حسن در 2 شهريور ماه 60 در محله شهرك ولي عصر تهران به دنيا آمد.هفت سال بعد در سال 67 وارد مقطع ابتدايي شد و در دبستان باقرالعلوم شهرك ولي عصر ابتدايي اش را به پايان رساند .بعد از آن دوره راهنمايي را شروع كرد ودر مقطع نظري در دبيرستان علي بن ابي طالب در رشته تجربي ديپلمش را اخذ كرد.
خيلي به درس علاقه داشت .بعد از اتمام تحصيل ، به برادرش خليل گفت:«من نمي خواهم خدمت بروم.»،ولي پدر مخالف بود و مي گفت :«حتما بايد سربازي بروي.»پنج تا برادرها با هم پول گذاشتند وسربازي حسن را خريدند و بدين شكل بود كه از سربازي
معاف شد.بعد از معافيت از سربازي ،به پيشنهاد يكي از فاميل ها وارد هنرستان فني حرفه اي شد و مدرك درجه دو و درجه يك نقشه كشي ساختمان را گرفت.استادش در حال بازنشسته شدن بود و به حسن گفت :«بيا و به جاي من تدريس كن.»حسن اين پيشنهاد را نپذيرفت و گفت:«من حوصله تدريس ندارم.»در همين حين خليل برادرش به او گفت :«صدا و سيما نيرو جذب مي كند.»و بعد براي مصاحبه و... به آنجا رفت و قبول و در صدا و سيما مشغول به كار شد ،ولي آن استاد همچنان دست بردار نبود.او در سه ماهي كه در صدا و سيما مشغول بود ،خيلي از كارش راضي و به آن علاقمند بود،طوري كه بعدها كه از ايران خودرو برايش پيشنهاد آمد ،قبول نكرد. اودر شبكه خبر مشغول به كار و دستيار تصوير شهيد شيرازي شد.انها بيشتر مسابقات فوتبال و ورزشي را پوشش مي دادند.

از رابطه شهيد با ديگر اعضاي خانواده بفرماييد .
 

من پنج پسر به نام خليل ، جليل ،جلال ،كمال و حسن و يك دختر به نام ندا دارم.انها با هم خيلي خوب بودند و هميشه در جمع خانواده صفا و صميميت برقرار بود.ازاين كنار هم بودن ها خاطرات خوشي برايمان به يادگار مانده است .حسن با خواهرش رابطه خيلي نزديكي داشت و حتي در زمينه ازدواج هم مسائلش را با او در ميان مي گذاشت .او تمام برادرانش را دوست داشت ،اما خليل براي او چيز ديگري بود.هميشه اين را مي گفت كه اول خدا و بعد حاج خليل و بعد مادر و پدرم . جداي از خواهر و برادري ،با هم رفيق بودند. شبي نمي شدكه به خليل زنگ نزند و اگر زنگ نمي زد، شبش شب نمي شد.
حسن دوستان خوبي داشت و با تمام محله دوست بود. او با دوستانش در ايام خاص به مسجد و حتي سيزده به در مي رفت .خيلي با هم خوش بودند .واقعا دوست خوب نعمتي است كه خداوند به انسان مي دهد و انسان بايد قدر آن را بداند .يك دوست مي تواند موجبات سعادت و يا برعكس موجبات هلاكت فرد را فراهم آورد.اما خدا را شكر كه دوستان حسن ،سعادت و عاقبت به خيري اش را رقم زدند.

از خاطراتي كه با هم داشتيد ،برايمان نقل كنيد.
 

يادم هست در دوران دبستان جايزه اي را كه برايش تهيه كرده در كمد گذاشته بودم تا زماني كه به مدرسه مي رود،آن را به عنوان جايزه به او بدهند.نگو قبل از اينكه من اين جايزه را با خود به مدرسه ببرم ،اين پيراهن را در كمد ديده بود و بعد كه جايزه اش را گرفت و به خانه برگشت و به من گفت:«مامان!درمدرسه همان پيراهني را كه دركمد بود ،به عنوان جايزه در مدرسه به من دادند.»و كلي خنديديم.
رابطه اش با پسر حاج خليل خيلي خوب بود. البته او همه را دوست داشت،‌اما با ميلاد حاج خليل طور ديگري بود،به طوري كه به ما مي گفت :«شما آخر مي بينيد كه من ميلاد را فوتباليست مي كنم.»
حسن عاشق امام خميني بود.وقتي آقا از دنيا رفتند ، حسن هفت سال بيشتر نداشت .نمي دانم چه شد كه برنامه اي را در خصوص رحلت امام ديد و بعد رو كرد به من و گفت : «مامان!با هم برويم مراسم امام.»من گفتم: «آخر خواهرت را چه كنم؟»گفت:«ندا را بگذار پيش خليل اينها و بيا با هم به مراسم امام برويم».خلاصه مرا كشاند و برد.
ما از سر بلوار اصلي تا حرم امام پياده رفتيم. من دائما به او مي گفتم:«حسن!بيا برگرديم». او هم مي گفت :«مامان!حالا كه تا اينجا آمده ايم بقيه اش را برويم.»در راه دود اتوبوس ها خيلي ما را اذيت كرد، به طوري كه همين طور از چشم هاي حسن اشك مي آمد.من هم مجبور مي شدم با آب به چشمانش بزنم .تا با حسن رفتيم و برگشتيم ،اهالي خانه كمي براي ما نگران شده بودند كه تا آن وقت كجا مانده بوديم.
خيلي به افراد پير و از كار افتاده حساس بود و دوست داشت به آنها كمك كند.در برابر افراد كهنسال از سعه صدر خاصي برخوردار بود. مادربزرگش سكته كرده بود و يادم نيست كه چرا خيلي ناله مي كرد.هيچ كس به جز حسن دور و بر او نمي رفت.او را ناز و با او صحبت مي كردو مي گفت:«ننه جان! هيچي نيست ، آرام باش.»و...بن هايي را كه هر سه ماه يك بار مي گرفت ، به باغبان و خدماتي هاي صدا و سيما مي داد.ما اين مطالب را از همكارانش شنيده بوديم.ديده بود كه پدرم با چه سختي اي زندگي مي گذراند و دوست داشت با اين كارش به ديگران كمك كند.
حسن چهارده ساله بود و ما همسايه اي داشتيم كه پسري به نام جواد داشت .او به حسن پيشنهاد داده بود با هم بروند و كارت هاي تبليغاتي پخش كنند.چند روزي رفته بودند كه يك شب زود برگشت.گفتم:«چرا زود برگشتي؟»گفت:«شب بود و يك كوچه تاريك جلويمان بود .من و جواد ترسيديم واردش بشويم .جواد برگشت و من هم با او به خانه برگشتم.» من گفتم :«مادرجان!ديگر نمي خواهد براي اين كار بروي.خداي نكرده شب گير آدم نانجيبي مي افتي و برايت مشكل درست مي شود.»پول آن چند روز كارش را گرفت و براي خودش پيراهن خريد.
يك بار من جايي بودم .خيلي زرنگ زد و گفت :«مامان!بزن شبكه فلان.»تلويزيون را روشن كردم و ديدم حسن در استاديوم است و دروبين را روي دوشش گذاشته بود .آنجا شلوغ شده بودو انگاربراي اينكه از گرفتن فيلم او جلوگيري كنند ،او را زده بودند .بعد ها فهميديم كه بچه هاي محله را هم براي ديدن مسابقه هاي ورزشي با خود به استاديوم مي برد.
بعد از شهادت عكس را جلوي در خانه زده بوديم .پدر و پسري از مقابل منزل ما رد شده و عكس حسن را ديده و زير گريه زده بودند كه فلاني مرا با خودش به استاديوم مي برد. با همه محله دوست بود و همه او را مي شناختند.بعد كه وارد دانشكده خبر شد ، چند دوست پيدا كرد ،از جمله شهيد ميرزايي و شهيد جواد فراهاني بود كه در سانحه سقوط هواپيما با هم ملكوتي شدند.

از زمان تولد شهيد برايمان نقل كنيد.
 

روزي كه حسن مي خواست متولد شود ،من در خانه لحاف تشك مي دوختم .حالم داشت بد مي شدو به يكي از بچه ها گفتم:«برو و پدرت را صدا كن .حال من بد شده.»پدرش آمد و با هم بيمارستان رفتيم. نزديكي هاي ظهر بود كه به آنجا رسيديم و من بستري شدم.حدود ساعت پنج بعد از ظهر حسن به دنيا آمد.اول ، پدرش بالاي سرم نبود و خواهرهايم بودند. حتي لباس هاي بچه هايشان را آوردند و تن حسن كردند. بعد پدرش شنيده بود فرزندش به دنيا آمده و پسر است .همواره مي گفت:«خدايا!شكر.ان شاء الله خداوند دستش را بگيرد».
ما در محله بقالي به اسم مش حاج حسن داشتيم.به خودم گفته بودم اگر خدا پسر ديگري هم به من داد ،اسمش را حسن مي گذارم تا حاج حسن صدايش كنم.پاقدم حسن خيلي خوب بود. قبل از به دنيا آمدن حسن ،پدرش يك كارگر ساده و به بنايي مشغول بود.وضع مالي خوبي نداشتيم،مااز وقتي كه حسن به دنيا آمد ، در همين محله ولي عصر كه الان 32 سال است در آن زندگي مي كنيم ،پدرش در سال 61 وارد كميته شد و تا زمان بازنشستگي در آنجا خدمت كرد.البته بعدها كه سازمان ها ادغام شدند ،پدرش در عقيدتي سياسي ناجا بود.ما تك تك بچه هايمان را با سختي و مشقت بزرگ كرديم. چه شب هايي كه خودمان غذا نداشتيم،اما نمي گذاشتيم براي بچه ها سختي پيش بيايد.ما زندگي را به سختي مي گذرانديم و الحمدلله الان از خليل گرفته تا دخترم قدر شناسند.

ازاعتقادات شهيد براي ما بفرماييد.
 

خيلي موقع ها بچه ها به همان راهي مي روند كه خانواده ،آن راه را جلوي پاي فرزندانشان مي گذارد .در خانواده ما هميشه به لطف خدا مسائل ديني مثل نماز و روزه و...مهم بود و بچه هم از پدر و مادرش ياد مي گيرد.رمز اينكه ما فرزندان صالحي داشته باشيم اين است كه لقمه حلال در بياوريم و خدا را به خاطر رزقش سپاسگذار باشيم.بعضي از شب ها كه از خواب بلند مي شدم و مي ديدم كه حسن بلند شده است و نماز شب مي خواند. روي مراسم اهل بيت هم خيلي حساس بود. در محرم به عزاداري براي امام حسين (ع) طور ديگري نگاه مي كرد .ما هر سال در عاشورا و تاسوعا مراسم تعزيه برگزار مي كنيم.حسن هم در آن حضور فعالي داشت وهميشه دوست داشت در اين مراسم سقا باشد و بين عزاداران آب پخش كند.حتي يادم هست كه چند بار با سيد شيرازي براي فيلمبرداري از مراسم تعزيه به اينجا امده بودند.عاشق امام حسين (ع) بودو براي عزاداري شب ها از اينجا،يعني شهرك ولي عصر به كرج مي رفت.در آنجا مراسم سينه زني شركت مي كرد و بعد بر مي گشت.
حسن زود عصباني مي شدو از كوره در مي رفت . بالاي منزلمان اتاقي بود و من گفتم :«براي اينكه دستم خالي است ،مي خواهم آن را اجاره بدهم.»حسن روبه روي من نشسته بود و گفت:«شما مي خواهيد چه كار كنيد؟» گفتم:«مي خواهم اين كار را انجام بدهم.»رو كرد به من و گفت:«شما اگر جرئت داريد ، اين كار را بكنيد.»بحثي بين من و حسن در گرفت و او از منزل خارج شد و رفت . بلافاصله زنگ زد و از من كلي معذرت خواهي كرد.اگر چه زود ناراحت مي شد ،اما زود هم به حال آرامش بر مي گشت .گفت : «مادر من!مي خواهيد بالا را چقدر اجازه بدهيد؟همان پول را من به شما مي دهم .ما در خانه خواهر بزرگ داريم ،زن داداش ها رفت وآمد مي كنند. بگذاريد راحت باشيم .اگر فرد غيري بيايد ، ما معذب خواهيم بود.»

ويژگي هاي فردي شهيد چه بود؟
 

حسن توانمندي هاي خاصي مثل خطاطي و يا نقاشي و...نداشت .يادم هست كه هميشه در نقاشي ضعيف بود و در موقع امتحان رسم ، خاله اش براي او رسم مي كشيد و خودش بلد نبود تا اينكه وارد هنرستان شد و در آن جا نقشه كشي خواند و آنجا بود كه به رسم علاقه مند شد و نقشه هاي بي نظيري مي كشيد.

از خاطرات مسافرت هايي كه با هم رفتيد برايمان بيان كنيد.
 

ما هشت سر عائله بوديم و واقعا دست حاج آقا خالي بود و نمي توانست ما را با خود به سفرهاي مختلف ببرد.با اينكه خيلي به سفر علاقمند بوديم ،اما خيلي فرصت دست نداد كه بتوانيم سفر برويم؛اما يك سفربه مشهد رفتيم در آن سال حسن 8 سال بيشتر نداشت .اما بعدها كه بزرگ و وارد حوزه كار شد،همه به خاطر علاقه و همه به علت شرايط كاري ، تقريبا جايي دراين كشور نبود كه زيرپا نگذاشته باشد.به همه جاهاي ايران سفر كرده بود.من به شوخي به او مي گفتم:«حسن جان!تلافي آن سال هايي را كه سفر نرفتي ، درآوردي.»او وقتي از سر كار مي آمد ، اولين كاري كه مي كرد ،سر وقت يخچال مي رفت هر چيزي كه در آن بود ،مي خورد. خيلي برايش غذا مهم نبود.هر چيزي كه بود مي خورد ،اما از ماهي و بوي ماهي بدهش مي آمد .قورمه سبزي را خيلي دوست داشت.

از نحوه آشنايي و ازدواج شهيد حسن حيدري برايمان بفرماييد.
 

حسن براي مأموريتي همراه آقاي فلاح و سيد شيرازي و ...به سليمانيه عراق رفته بود. گروه مي خواست برگردد،حسن راضي نمي شد و به خليل زنگ زد و گفت:«من تا اينجا نيامده ام كه عراق را ببينم،بلكه به عشق كربلا امده ام.يك طوري درست كن تا بتوانم كربلا هم بروم.اگر درست نكني ، من اينجا خودم را گم و گور مي كنم و بر نمي گردم.»بنده خدا خليل را هم نمي دانم چه طوري اين كار را براي او جور كرده بود و حسن توانست كربلا را ببيند.سفرش در عراق حدود 20 روز به طول انجاميد.هر روز از آنجا زنگ مي زد و مي گفت:«الان من فلان جا هستم.»و از اين حرف ها.يك روز زنگ زد و پرسيد:«خب مامان!از كوچه چه خبر؟»من منظورش را فهميدم و گفتم:«براي ليلا دختر همسايه خواستگار آمده است.» حسن تند به من گفت : «برويد به مادرش بگوييد جواب منفي بدهند.» بعد گفت :«گوشي را به خواهرم بده.»ندا دوست ليلابود و حسن به ندا گفت:«به ليلا بگو اگر مرا مي خواهد ،من هم او را مي خواهم.»آنها به خواستگار ليلا جواب رد دادند.حسن از كربلا برگشت.براي ما خاك كربلا سوغاتي آورده بود كه بعدا ما مقداري از آن را در هنگام تدفين روي خودش ريختيم .در 2 شهريور سال 83 ، در سالروز تولدش ،مراسم حنابندان برگزار شد و در 4 شهريور با هم ازدواج كردند.خانواده عروس همسايه ديوار به ديوار ما بودند و خيلي خانواده و دختر خوبي نصيبمان شد، ولي هنوز 15 ماه از ازدواجشان نگذشته بود كه حسن پركشيد و رفت.

از روزهاي آخر زندگي شهيد حسن حيدري نقل كنيد.
 

او هميشه به مأموريت مي رفت وما به اين امر عادت داشتيم ،مخصوصا آن سفر خطرناك سليمانيه كه به عراق رفته بود. حسن قبلا اصلا عادت نداشت به پدرش يا به من بگويد مرا حلال كنيد ،اما آن دفعه چند بار دست انداخت گردن پدرش و گفت:«من را حلال كنيد.»من گفتم:«حسن كيه؟مگر بار اول است كه به مأموريت و سفر مي روي؟ اين حرف ها چيست كه مي زني؟»هر موقع مأموريت داشت ،در مورد زمان مأموريت و برگشتش صحبت مي كرد.آن شب در مورد زمان برگشتش هيچ نگفت ،بلكه يك پنج هزار توماني از جيبش در آورد و به من داد و رفت براي آيدا برادرزاده اش يك گوشواره بخرم . آن شب حاج خليل هم بود و خيلي با هم بگو و بخند راه انداخته بودند.

رسالت خانواده شهيد چيست؟
 

شهدايي با جان كه مهم ترين سرمايه وجودي شان بود،به تأسّي از سرور شهيدان اباعبدالله الحسين(ع) آن را تقديم اسلام كردند.ما نيز بايد به راه شهيدان برويم.اين راهي است كه در آن عاقبت به خيري و روسفيدي وجود دارد .كساني كه به خاطر خدا جهاد كردند ، نامشان در تاريخ ثبت خواهد شد .فرق شهيد و غير شهيد در اين است كه شهيد آنچه را از دين و ايمان و خدا مي داند ،به منصه ظهور رسانده و فقط شعار نداده ،بلكه شعار را به عمل تبديل كرده است .ما هم بايد اين طور سيره شهدا را دنبال كنيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58